مسیر مصیر

مسیر مصیر

اشعار مصطفی امیری نژاد
مسیر مصیر

مسیر مصیر

اشعار مصطفی امیری نژاد

گاز اشک آور

باز می آیی و در دل انقلابی می کنی
این سر بیمار تب را گیر تابی می کنی
با دلم بر ضد عقلم متحد هم می شوی
با همه از خوب و بد هر شب تو لابی می کنی
گاز های اشک آور می زنم بر لشکرت
با نگاهی ارتشم را هم سرابی می کنی
گاه رحمی بر دل تبعیدی من کن کمی
اشک من در آمده پس کی ثوابی می کنی
کذب می گویی و شاه دولتی را ناگهان
بانی کشتار و جنگ و صد خرابی می کنی
با ندایی جنگ را هم از سپاهم می بری
با صدایت بمب ها را هم حبابی می کنی
با انرژی پیش رویت ایستم در هر زمان
کیک زردم را ولی هر بار آبی می کنی
چشم های باز تو شد آتشی بر دولتم
کی تو با چشمان بسته باز خوابی می کنی؟

ساقی

ساقیا پیمانه ای ده از مِیت
راه سختی را بپیمودم پیت
گشت دنیا پر ز آوازت شبی
من هنوزم محو آن سوز نِیت
باز بهر باده ی نابت ببین
با وجود افتاده ام من بر پِیت
بهر امروزت بخوانم من تو را
نیستم دنبال پیشین و دِیت
نیست درکم تا که دانم کیستی؟
من چه فهمم از کجا و از کِیت؟
از کجایی و چه پیمان داده ای؟
شب چگونه می شود هر دم طِیت
من فقط خواهم که بنشینی برم
باده ای خواهم از آن زرین خِیت

ترک شیرازی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم دل ویران و تنها را
هر آن کس چیز می بخشد، بسان مرد می بخشد
صفیر خوار بیچاره، چه بخشد روی مهسا را؟
تمام روح و اجزایم، بوَد این قلب رنجورم
به خالش لحظه ای بخشم، تمامم از دو دنیا را
همین دل نزد من باشد، که می بخشم به خال او
نه چون بهجت که می بخشد، تمام روح و اجزا را
نه مانده عقل در این سر، که مجنون دل اویم
نه از بس که پِیَش پویم، نوایی مانده پا ها را
ز بس که بهر او جنگم، بود زخمی و خونین تن
دو دست پینه بسته کی کند راضی اهورا را؟
فقط یک دل بود من را که می بخشم به خال او
نه چون صائب که می بخشد، سر و دست و تن و پا را
نه زر دارم، نه سیمی من، نه مانده اعتبار از من
توانم نیست، تا بخشم، یکی قطره ز دریا را
در این عالم دلی دارم، که می بخشم به خال او
نه چون حافظ که می بخشد، سمرقند و بخارا را
صفیرا ترک شیرازی، نبیند روی زارت را
چرا باید بدست آرد دل مجنون ترسا را؟
یکی بهجت، یکی صائب، یکی حافظ لسان الحق
برو آن گه که شه گشتی، بیانش کن تو رؤیا را

دیوانه وار

لحظه لحظه می رسد از دور، آوایی به گوش
گشت دنیای وجودم همچو دریا پر خروش
از درون جان می دهم تا ماه هم پر می کشم
رفت افسارش ز دستم خیل افکار چموش
گرچه هر شب عمر من طی می شود با بی کسی
هیچ شب غفلت ندارم لحظه ای از عیش و نوش
فکر ها در گوش با من با چرخشی دیوانه وار
می کند هر یک هزاران داد و بیداد خموش
سالها را می برم از یاد من در لحظه ای
همچو آن مردی که تازه آمده امشب به هوش
گاه من حس می کنم اهریمنی را در خودم
لحظه ای نازل شود از سوی مزدا صد سروش
نا امیدم بین راهم روز ها ثابت گذشت
از دلم لکن ندا آید که در راهش بکوش